..........
سلام نفسی
حال اونروزت چطوره ....منظورم همون روزیه که بعدا که ایشالله بزرگ شدی و اومدی خاطراتتو خوندیشاید اونروز همسن الان من باشی بالاخره امیدوارم تو هر سن و حالتی باشی همیشه تنت سالم باشه و ذهنت فارغ از غصه های دنیا...آآآآآآآ ..فوت فوت ...بیا دست قشنگه رو
از این مدت برات بگم اینکه مریض شده بودی عزیزم ....اسهال داشتی و یه کم بالا هم میاوردی..که هفته ی پیش من که سر کار بودم مامانی و بابا بردنت دکتر ولی چون زیاد منتظر شده بودن منم ساعت 2.5 بهتون پیوستم ...رفتیم تو مطب و خوشبختانه دکتر گفت که ویروسه و نیاز به درمان جدی نداره.و باید با مایعات دفع بشه ..از همون روز بود که به خاطر اسهالت پاتم خیلی سوخت و دیگه به هیچ عنوان نمیتونستی تحمل کنی..دیگه مجبور شدم کلا لاستیکت نکنم و شما هم بی زحمت ترتیب همه جارو دادی ...به به اسهالم بودی و ...تازه تصور کن به خاطر اسهالت او آر اس و اب هم زیاد میخوردیعیب نداره مامان جون فدای سرت..
یه خبر مهم دیگه اینکه از کارم هم استعفا دادم..خب دلایلش که زیاد بود ولی مهمترینش مریضیه شما بود و اینکه ضعیف شده بودی ....ترسیدم خدایه نکرده وزن کم کنی..تازه مرخصی هم که نمیدادن..مهم نیست...حالا ایشالله شما که یه چند ماهی بزرگتر شدی دنبال یه کار تپل تر میگردم
راستی عکسای اتلیه رو هم گرفتیم ...الهی قربونت برم مامان جون که مثل همیشه ماه افتادی..ایشالله پست بعدی رو که گذاشتم عکسای اتلیه ست واسه خاله جونیااا.
راستی یه چند وقتی هست که دست میگیری به بلندیها و خودت پا میشی ...الهی بمیرم برات لبت هم در همین راه مصدوم شد..خورد به میز و الان زخم.
چند شبی هم هست که نصف شب ساعت 3 و 4 بیدار میشی و دست میگیری به بابا جونت که خوابه و بلند میشی و محکم و تند تند میزنی تو صورتش و میگی ددددددددد باباتم هی منو صدا میزنه میگه پاشو بچه بیدار شده...
الهی فدات شم عسلم...من فعلا میرم...البته باید بگم میام پیشت لالا تا ساعت 3 نصف شب..
من و بابا عاشقتیم نفسی
فعلا بای 1391/3/1